بازگشت به چیستی طبیعت در گفتوگو با سیدمحمدرضا حسینیبهشتی، استاد دانشگاه تهران:
آیا هر آنچه را که میتوان با علم و تکنولوژی انجام داد باید انجام داد؟ آیا این با هدفگذاری علوم برای رسیدن به بیشترین نیکبختی برای بیشترین انسانها ناسازگار نیست؟ این پرسشهای اساسی را سیدمحمدرضا حسینیبهشتی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه تهران در گفتوگو با خبرگزاری کشاورزی ایران (ایانا) حول شناخت فکری و حکمی نسبت به دلایل انحطاط محیط زیست و طبیعت ذکر میکند…
وحید اسلامزادهآیا هر آنچه را که میتوان با علم و تکنولوژی انجام داد باید انجام داد؟ آیا این با هدفگذاری علوم برای رسیدن به بیشترین نیکبختی برای بیشترین انسانها ناسازگار نیست؟ این پرسشهای اساسی را سیدمحمدرضا حسینیبهشتی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه تهران در گفتوگو با خبرگزاری کشاورزی ایران (ایانا) حول شناخت فکری و حکمی نسبت به دلایل انحطاط محیط زیست و طبیعت ذکر میکند. این دانشآموخته دکترای فلسفه از دانشگاه هامبورگ آلمان، به مسئله طبیعت و بحران محیط زیست بهعنوان یکی از مهمترین مباحثی اشاره میکند که در دو دهه پایانی قرن بیستم، اندیشمندان حوزه فلسفه را نیز به جد به خود مشغول کرده است. دایره توجه به این مباحث از محافل و مجامع حرفهای و تخصصی فراتر رفته و بهدلیل اهمیت پیوندی که با زندگی جوامع بشری، بلکه یکایک انسانها دارند مسئله روز گفتارهای عمومی، رسانههای جمعی و مجامع قانونگذاری و اجرایی در سطح ملی و بینالمللی شده است، بهگونهای که شاید بتوانیم همصدا با “سرگی مسکویچی” مسئله طبیعت را معضل دورانساز قرن بیستم بدانیم. گفتوگوی حاضر کوششی است در جهت طرح برخی از پرسشهایی که به واسطه بحران طبیعت در عرصه فلسفه طبیعت پدید آمده است که اینجا تنها به ذکر فهرستی از آنها بسنده میشود و پرداختن به یکایک شان نیازمند مجالی فراختر است.**************بحران محیط زیست و نابودی منابع طبیعی امروزه آنقدر عیان شده است که نهتنها کارشناسان محیط زیست و منابع طبیعی را نگران کرده است، بلکه سایر علوم مانند: علوم اجتماعی، علوم روانشناسی، علوم سیاسی و… هم به این عرصه وارد شدهاند. لطفاً بفرمایید ورود فلسفه به این عرصه چگونه بوده است؟تا چهار دهه پیش چنین بهنظر میرسید که بحث از طبیعت دیگر در فلسفه جایگاهی نداشته باشد، چرا که طبیعیات عهد باستان و سدههای میانه قلمرو پرسش محتوایی از طبیعت را به علوم تجربی واگذار کرده بود و بحث صوری پیرامون آن، یعنی هر آنچه به مفهوم طبیعت بازمی گشت به مرتبه تحلیل معرفت شناسانه درباره نحوه شناخت ما در علوم طبیعی و یا حداکثر به مبادی ماورالطبیعی علوم طبیعی تقلیل یافته بود. در طی چهار دهه اخیر موضوع طبیعت دوباره بین فیلسوفان بهشدت مطرح شده و حتی فیلسوفانی مدعی شدهاند که در قرن بیستم موضوع طبیعت محور اصلی فلسفه است.این گرایش ناشی از تحولات جدید در پژوهشهای فلسفی با کاوشهایی علمی نیست، بلکه به رفتار و موضعگیری عملی ما در قبال طبیعت بازمیگردد. منشاء این گرایش، این دریافت و تجربه فزاینده است که شیوه عمل فنی و صنعتی ما و نحوه برخوردمان با طبیعت، ما را به جانب یک بحران به پیش برده است. همه ما با خبرهای نگرانکنندهای که در این باره از طریق رسانههای جمعی میشنویم و میبینیم کم و بیش آشنا هستیم؛ هرچند توجه به اهمیت و جدی بودن مسئله در جوامع در حال توسعه به اندازه جوامع صنعتی نیست. آنچه بحث فلسفی درباره طبیعت را برانگیخته است، مسئله موضعگیری ما انسانها در قبال طبیعت است و دگرگونی در این موضعگیری. مواجهه علمی و تکنیکی ما با طبیعت، ما را با وضعیتی روبهرو ساخته که از آن تعبیر به “بحران طبیعت” میکنند. رو به پایان نهادن منابع مواد خام و انرژی که خوشباورانه گمان میرفت نامحدود یا ترمیمپذیر باشد، تخریب مناطق اقلیمی و آب و هوایی، منقرض شدن فزاینده گونههای جانوری و گیاهی، آلودگی آب و هوا، آلوده شدن زمینهای زراعی و مواد غذایی به سموم شیمیایی و هورمونی، تخریب زیستمحیطی و نظایر آن پدیدههایی است که بهگونهای روزافزون از طریق رسانههای جمعی از آن آگاه میشویم و گواهی از تهدید به ما انسانها میدهند که ابعاد آن از تخریب ناشی از کاربرد سلاحهای هستهای در اواسط قرن گذشته میلادی کمتر نیست.در وهله نخست بهنظر میرسد که اینگونه مباحث صرفاً به حوزه کار دانشمندان علوم و دستاندرکاران فنون و صنایع مربوط میشود، اما اندک تأملی نسبت به ماهیت این مباحث نشان میدهد که بازگشت فلاسفه به بحث طبیعت به قلمرو فلسفه عملی مربوط میشود. طبیعت اینکه قلمرویی است که در آن فعالیت علمی و صنعتی ما باعث دگرگونیهای خواسته یا ناخواستهای شده که پیامدهای آنها برای حیات نسلهای امروز و آینده، بلکه برای تمامی موجودات زنده فاجعهآمیز است. این تجربه تکاندهنده قرن بیستم، بهویژه دهههای آخر آن، پرسشهای فلسفی جدیدی را پیرامون چیستی، چگونگی، روشها و غایات علم تجربی و تکنیک برآمده از آن و همچنین دگرگونیهای تاریخی و مسیر تحولی که این دو پشت سر نهادهاند برانگیخته و منشاء کاوشهای نوینی در زمینه سرآغازهای علم و فلسفه جدید شده است. این کاوشها صرفاً جنبه تاریخی ندارد و به این منظور صورت نمیگیرد که به مدد روشهای پژوهشی تاریخی به این شناخت دست یابیم که سرآغاز این دگرگونیها به دست چه کسانی صورت گرفته است.جای دارد دو پرسشی را که ذهن مرا به خود مشغول کرده است مطرح کنم: ۱- آیا ما نیز با توجه به بحران محیط زیست ناشی از نزدیک به پنج سده فعالیت علمی و تکنیکی بشر همانند سرآغازهای این مسیر با یک انقلاب فلسفی در مبانی اندیشه و عملمان در قبال طبیعت روبهرو نیستیم؟ آیا میتوانیم به مدد تحلیل آنچه پشت سر نهادهایم به نگاهی درستتر درباره وضعیتی که در آن بهسر میبریم و آیندهای که باید به سوی آن گام برداریم دست بیابیم؟ تعدد و تنوع این پرسشها چندان است که مطرح ساختن تمامی آنها از گنجایش این گفتوگو بیرون است. با این حال، آگاهی بر آنها و همچنین مباحثات موجود میان اندیشهورزان فلسفی کشورمان هنوز در حد نصاب نیست. گویی همانگونه که اصل علوم و تکنیک جدید با تأخیر به حوزه فرهنگی ما وارده شده، وقوف نسبت به نتایج و پیامدها آنها هم با تأخیر حاصل میشود. این در حالی است که ما به بهرهمندی از مزایای علوم و تکنیک فاصله داریم، اما با عواقب و تبعات ناخوشایند آن دست به گریبانیم.پس شما به نوعی بحران در طبیعت قائل هستید؟ “بحران در طبیعت” را از دیدگاه فلسفی برای ما شرح دهید و آیا اینکه راهکاری برای خروج از این بحران وجود دارد؟متأسفانه در این زمینه اتفاق نظری وجود ندارد، عدهای وجود این چنین بحرانی را حتمی و انکارناپذیر میدانند، برخی از فیلسوفان به کل منکر وجود چیزی به نام بحران در طبیعت هستند. اصطلاح “بحران” از طب قدیم یونان برگرفته شده است و پاسخی بود به این پرسش که: آیا این بیماری به بهبودی منجر میشود، یا به مرگ؟ بر اساس طب بقراطی “روزهای بحرانی” جایگاه ویژهای در مسیر معالجه دارند. برای اینکه بتوانیم از بحران سخن بگوییم باید:معیارهای ارزشی داشته باشیم که از توصیف صرف پدیدهها فراترند و بر اساس آنها چیزهایی خصوصیت سازگار بودن را پیدا میکنند و چیزهایی خصوصیت ناسازگار.باید مفروضاتی نظری درباره سازوکارهای بنیادینی داشته باشیم که “بحران” نمود و نشانه آنها است. تفسیر علائم و مظاهر معینی بهعنوان نشانه بحران تنها با تکیه بر این مفروضات ممکن است.باید آنچه در بحران رخ میدهد فرایند یک جدا شدن و برون ریختن باشد بهگونهای که میان قبل و بعد آن تمایزی قابل فهم باشد.حال با این اوصاف بهنظر میرسد مفهوم بحران درباره آنچه بحران طبیعت نامیده میشود کاربردی روا باشد زیرا:نخست: این بحران نیز در نسبتی ارزشی با انسان یا جاندارانی قرار دارد که با انسان در شرایط زیستی یکسانی زندگی میکنند. در اینجا انسان از یکسو خود مؤثر در پدید آمدن این بحران است و از سوی دیگر متأثر از آن در نتیجه با آن نسبتی دو جانبه دارد.دوم: دگرگونیهایی که به واسطه کاربرد تکنولوژی در دادوستد میان ما و محیط زیست مان پدید آمده همان سازوکار یا مکانیسمی را تشکیل میدهند که از آن بحرانهای زیست محیطی سربرآوردهاند. تنها در جایی که بتوانیم تخریب طبیعت را علامتی برای عمل تکنیکی مان در قبال طبیعت تفسیر کنیم، سروکار ما با “بحران طبیعت” است.سوم: نحوه مواجهه ما با این بحران باید بهگونهای باشد که صورتهای مخرب بهرهوری تکنیکی از طبیعت از صورتهای درستش متمایز و جدا و حذف شود.در پس کاربرد مفهوم بحران درباره مجموعه رخدادهایی در دادوستد ما با طبیعت چند فرض نهفته است:اشیاء و جانداران در حالت طبیعی (یعنی در حالتی که متعلق عمل تکنیکی ما قرار نگرفتهاند) در بهترین وضعیت ممکن خود بهسر میبرند.خروج از این حالت باعث برهم خوردن بهترین وضعیت ممکن آنها میشود.بحران در طبیعت به معنی نقطه عطفی در روند برهم خوردن “تعادل” پایدار، یعنی بهترین وضعیت ممکن برای اشیاء و جانداران است.بازگشت به حالت پیشین به منزله خروج از بحران و رسیدن دوباره به همان وضعیت قبل یعنی بهترین وضعیت ممکن برای آنها است.تمامی عوامل، ازجمله هرگونه دگرگونی از ناحیه انسانها که در حالت طبیعی اشیاء و جانداران تغییری ایجاد کند، بحرانزا است.خروج از بحران جز با بازگشت به حالت طبیعی و نخستین اشیاء و جانداران ممکن نیست.آیا میتوان از این بحرانها نام برد، آنها را فهرست کرد و از تأثیرش بر انسان و تنها سیارهای برایش قابل زیست و زندگی است سخن گفت؟طغیان آبها، جاری شدن سیلها، بروز قحطی و خشکسالی، انفجار آتشفشانها، شیوع بیماریهای مسری در میان تیرههای مختلف جانداران، دگرگونیهای بزرگ آب و هوایی، سقوط شهاب سنگها، تابش امواج رادیواکتیو آسمانی و نظایر آن، پیش از این مکرراً تغییرات بزرگی را در اوضع و احوال زیست محیطی پدید آوردهاند. در طی این حوادث نهتنها افراد بلکه گاهی تمامی نسلی از انواع جانوران و گیاهان از بین رفته و برای همیشه منقرض شدهاند و یا محیط زندگیشان دگرگونیهای بزرگ و برگشتناپذیری داشته است. قدر مسلم این است که دست کم برای پارهای از اشیاء و جانداران این شرایط نهتنها بهترین وضعیت ممکن به لحاظ پایداریشان بهشمار نمیآمده، بلکه باعث از میان رفتن آنها شده و دگرگونیهای بعدی نیز سبب بازگشت اوضاع به حال پیشین نشده است؛ بنابراین آیا کاربرد مفهوم “بحران” در مورد حوادث ناشی از عمل انسان که آثاری مشابه با این رخدادهای طبیعی دارند رواست؟ چرا ما در مورد حوادث بالا سخن از “بحران” به میان نمیآوریم، در حالی که در مورد حوادث مشابه برآمده از عمل تکنیکی انسان تعبیر به “بحران” میکنیم؟پیشفرض این است که وضعیت موجودات طبیعی همانگونه که هستند عین “خیر” یا بهترین وضعیت ممکن برای آنها تلقی میشود و وجود حوادث طبیعی برهم زننده این وضعیت به ناچار باعث فرض “خیر”های دیگر و برتر میشود. در نتیجه “وضعیت پیشین” آنها “وضعیت ایدهآلی” نخواهد بود که باید با خروج از بحران دوباره به جانب آن بازگشت. در این صورت جای این پرسش هست که چرا الزاماً باید دگرگونیهایی را که به واسطه عمل انسان در طبیعت رخ میدهد و بازگشتناپذیر هم هستند “بحران” بنامیم؟ گذشته از این، حتی در جایی که دایره مفهوم بحران را به اصطلاح به آن دسته از دگرگونیها در طبیعت محدود کنیم که حیات جانداران و تعادل زیستمحیط آنها را در معرض تهدید قرار بدهد و منحصراً از عمل انسان سرچشمه گرفته باشد نیز باز این پرسش باقی است که آیا در این تعریف طبیعی بودن موجودی به نام انسان و برآمدن او از طبیعت نادیده انگاشته نشده و در نتیجه عمل انسان نه عملی برآمده از طبیعت بلکه در طبیعت صورت میگیرد و جدای از طبیعت نیست. به چه دلیل آثار عمل موجودی طبیعی به نام انسان که نتایجی مشابه با دگرگونیهای پدیدآمده در تاریخ طبیعت است باید بحران شمرده شود و آثار پیشین نه؟ در این صورت، آیا حقیقتاً ما با چیزی به نام بحران روبهرو هستیم و اگر حقیقتاً با بحران روبهرو هستیم، این بحران مربوط به طبیعت است؟مسلماً از دیدگاه فلسفی هر پدیده یا مسئلهای جای شک و پرسش دارد، یا اینکه در فلسفه هیچ چیز قطعیت ندارد، حتی طبیعت. چراکه طبیعت پیدرپی در حال تغییر و دگرگونی است و این تغییر مُدام باعث از بین رفتن قطعیت میشود، شما گفتید که عمل انسان یک عمل طبیعی است، اما عمل انسان با تکنولوژی یک عمل طبیعی نیست و انسان با تکنولوژی بر طبیعت تأثیر منفی گذاشته است نه با عمل طبیعی خود؟اگر به تاریخچه دگرگونیهای مفهوم طبیعت و زیستمحیط توجه کنیم، دربرخورد با بسیاری از گفتهها و داوریها درباره بحران طبیعت یا بحران زیست محیطی دچار ابهام و سرگردانی میشویم. این طبیعت چیست که دچار بحران است و باید تعادلش حفظ شود؟ باید بگذاریم آن گونه که خود میخواهد عمل کند؟ باید حقوقش حفظ شود و از تجاوز به حقوقش در امان بماند؟ و در پاسخ به تعدیلها سرانجام انتقام خود را پس بگیرد؟ آیا طبیعت موجودی حقیقی و عینی است یا مفهومی اعتباری و انتزاعی در ذهن ما انسانها؟ آیا به اصطلاح سنت فلسفی ما، طبیعت اگر معقول است، معقول اول است یا معقول ثانی؟ آیا به تعبیر کانت “ایده” صرف عقل، یعنی اصلی تنظیمی است که به مدد آن شهودات حسی فهمیده شده در قالب مقولات فاهمه در وحدتی فراتر از فاهمه، بهصورت یک “ایده” محض لحاظ شدهاند، وحدتی که هرچند مابازای خارجی ندارد اما برای درک تمامی پدیدارهای حسی لازم و ضروری است یا اصلی تقویمی که در نهاد تمامی موجودات طبیعی بهعنوان اصل مقوم حضور دارد و به آنها تعین میبخشد؟ آیا طبیعت همان قانونمندی است که انسانها درباره پدیدههای حسی بازمییابند، به این دلیل که برآمده از خود انسانهاست؟ اگر چنین است، آیا میتوان برای آن موجودیتی مستقل و عینی در نظر گرفت، و به آن افعالی را نسبت داد، برای آن حقوقی را فرض کرد و در قبل آن باید و نبایدهایی را مطرح کرد؟چه باید و نبایدهایی در قبال طبیعت باید طرح کرد؟اینجا موضوع طبیعت از دو جهت مورد پرسش قرار میگیرد: یکی از لحاظ هستیشناختی و معرفتشناختی، دومی از لحاظ حقوقی و اخلاقی. طبیعت بیش از آن که همانند فلسفه سنتی موضوع شناخت عقلی و فلسفی ما باشد، قلمرویی تلقی میشود که در آن رفتار و افعال و تصرفات علمی و تکنیکی ما، خواسته و بیش از آن ناخواسته، دگرگونیهایی را پدید آورده است که نتایجش میتواند برای زندگی نسل کنونی و نسلهای آینده بشر، بلکه برای تمامی جانداران فاجعهآمیز باشد. بدین ترتیب، اگر در مواجهه پیشین، طبیعت موضوعی بود که به شناخت نظری آن میپرداختیم یا در زیباییشناسی به داوری درباره زیبایی یا نازیبایی اش مینشستیم و آن را بدتر یا فروتر از زیبایی هنر بشری میشمردیم، اینک طبیعت موضوع “باید” و “نباید” اخلاقی و حقوقی است. براین اساس، وضعیت کاملاً جدیدی برای بشر پدید آمده است. قدرت بی سابقه بشر در عرصه علم و تکنیک و تأثیرات عظیم و درازمدت بهکارگیری این قدرت و تصرف در طبیعت میدان جدیدی از کاربرد “باید”ها و “نباید”ها را پیش روی او نهاده است که فراتر از رابطه انسانها با یکدیگر، یعنی موضوع سنتی فلسفه اخلاق و حقوق است.وقوف نسبت به ابعاد بیسابقه تواناییهای بشر برای تغییر و تصرف در طبیعت بیش از همه با آثار “بحران محیط زیست” پدیدار شد. در این جا بود که این پرسش با جدیت تمام طرح شد که با فرض این که “علم” همان چیزی باشد که به ما قدرت میبخشد، آیا هرآنچه را که میتوان انجام داد باید انجام داد؟ و آیا این با هدفگذاری علوم برای رسیدن به بیشترین نیکبختی برای بیشترین انسانها ناسازگار نیست؟ پرسش از مجاز بودن یا نبودن افعال ما برای نخستینبار از حیطه روابط مابین انسانها به رابطه میان انسان و طبیعت کشیده شد و مسئله “باید”ها و “نباید”ها درباره چگونگی مواجهه ما با طبیعت مطرح شد؛ بنابراین، موضوع باید و نباید بیش از آن که به خود “طبیعت” بازگردد به چگونگی موضعگیری ما در قبال طبیعت مربوط میشود و میتوان بحران محیط زیست را به بحران جوامع صنعتی، بحران عقلانیت مغرب زمین و یا به بحران علوم تجربی شکل یافته پس از عصر جدید ارجاع داد.آیا از “انسان محوری” دوران اولیه مدرنیته به “طببیعت محوری” دوران اخیر مدرنیته رسیدهایم؟طبیعت محوران معتقدند که “به خاطر خود طبیعت” باید چنین کرد یا نکرد. اینان برای طبیعت حقوقی قائلند که تابع اراده یا تصمیم یا میل انسانها نیست، و روا بودن و نبودن عمل انسان ازجمله عمل صنعتی او را با این حقوق محک میزنند. مطابق نظر این گروه تلقی از انسان بهعنوان “آقا و ارباب طبیعت” (دکارت) در عصر جدید بستری را فراهم آورده است که به بحران طبیعت منتهی شد. در نتیجه معتقدند که برای تعیین مشروعیت عمل ما در برابر طبیعت باید به خود طبیعت رجوع کرد.انسان محوران با نقد بینش طبیعت محوران، رسیدن به یک مفهوم ارزشی از طبیعت برای دستیابی به تکالیف انسان در قبال آن را ناممکن میدانند و در آن خطر پدید آمدن یک ایدئولوژی جدید را حس میکنند که با اسطورهسازی از طبیعت و به نام آن، به جای اندیشه عاقلانه و نقادانه، تنها احساسها و عواطف را برمیانگیزد و میتواند مورد بهرهبرداریهای سوء قرار گیرد.گرایش انسانمحور معتقد است که بایدها و نبایدها در قبال طبیعت نیز به همان تکالیف ما در قبال انسانهای معاصر دیگر یا نسلهای آینده انسانی بازمیگردد. اگر انجام عملی در قبال طبیعت نارواست تنها به این جهت است که بر اصل حیات یا کیفیت حیات انسانهای معاصر دیگر و آیندگان تأثیری منفی میگذارد و لذا میتواند به لحاظ اخلاقی مذموم و یا به لحاط حقوق ممنوع قلمداد شود و اگر تکالیف اخلاقی و حقوقی ما نه بهگونهای مادی و برپایه شناخت طبیعت و ذوات امور، بلکه بهگونهای صورت و پیشینی بر پایه تکلیف انسان (ما) در قبال خودمان و سایر انسانها استوار باشد، مبنایی فراگیر برای احکام و تکلیفی انسان در برابر طبیعت نیز فراهم آمده است.بهعنوان آخرین پرسش، بهنظر شما خطا در برنامهریزیهای انسان بود یا خطا در برداشتی که انسان از زیربناها (منابع طبیعی) داشت؟ آیا برنامهریزی برای امروز بود و آیندگان را در نظر نمیگرفت؟ اگر طبیعت زیربنا نباشد، برنامهریزی چگونه باید انجام شود؟اینجا با دو موضع روبهرو هستیم: ۱- علت رسیدن ما به وضعیتی که بحران طبیعت نام گرفته است، برنامهریزیهای کوتهنگرانه در علم و تکنولوژی و افق دیدکوتاه دستاندرکاران علم و صنعت، از یکسو و اقدام شتابزده آنان در تصرف طبیعت بوده است و در نتیجه، تکیه ما برای اتخاذ تدابیر درست و تغییر سمت و سوی تصمیمگیریها باید بر تدوین یک برنامه درست، آیندهنگر و بسیار محتاطانه باشد.برداشتهای سطحی و تکبُعدی از انسان، طبیعت و رابطه این دو، نیازمند یک بازنگری اساسی در تلقی عصر جدید و دوران مدرن از انسان و طبیعت است و با اتخاذ تدابیری از آن نوع که برنامهریزان اتخاذ میکنند مسائل پیچیده عصر ما حل نشدنی باقی میماند.در گروه نخست طیف وسیعی از آراء گوناگونی وجود دارد. عدهای معتقدند که خروج از بحران کنونی طبیعت با تکنیک برتر، دقیقتر، ظریفتر و کارآمدتر میسر است و گروهی در پی آنند که با مهار تکنیک جدید از وارد آمدن صدمات بیشتر بر محیط زیست جانداران و بهویژه انسانها پیشگیری کنند.طبیعی است که با دامنه گسترده هریک از این مباحث ذکر یکایک پرسشها و پاسخهایی که در اندیشه فلسفی معاصر پیرامون بحران طبیعت مطرح شدهاند از گنجایش این گفتوگو بیرون است. با وجود این امید میرود که دست کم اشاره به پرسشهای مهم، زمینه هماندیشی پیرامون این مسئله فراهم آمده باشد که زیستن انسانها روی کره زمین و همزیستیشان با طبیعت پیرامونشان گرهی حیاتی خورده است./D-۹۵۰۵۱۸-۰۱